ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید
خیزید همی گرد در دوست طوافید
از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید
جز جانب معشوق اگر صوفی صافید
چون مایه همی در پی یک سود بدادید
آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید
تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام
دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید
دارید سرای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید
من از اینجا به ملامت نروم
که من اینجا به امیدی گروم
گر به عقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم
گوش دل رفته به آواز سماع
نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
دوستان عیب و ملامت مکنید
کانچه خود کاشته باشم دروم
من بیچاره گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بیوفا یارم اگر میغنوم
سعدی
هزار سال میان جنگل ستاره ها - هوشنگ ابتهاج
هزار سال میان جنگل ستاره ها
پی تو گشتهام
ستارهای نگفت کزاین سرای بی کسی،
کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
"هوشنگ ابتهاج"
همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟
بر ما چه رفته است که در ختم دوستان
هی هی کنان به هیأت شادی دوان شدیم
بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟
دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم
هر جا که می رویم دریغی نشسته است
امّید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم
گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم
بر باد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم
جویا معروفی
پاییز این مسافر غمگین رسیده است
بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است
پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا
از دستِ هجمه های زمستان رمیده است
آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است
در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است
پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار
تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است
مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است!
پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است...
دکتریدالله گودرزی
ای در میان جانم وز جان من نهانی
از جان نهان چرایی چون در میان جانی
هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان
زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی
چون شمع در غم تو میسوزم و تو فارغ
در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی
با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر
از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی
در خویش ماندهام من جان میدهم به خواهش
تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی
گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی
بندی است سخت محکم این هم تو میتوانی
عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی
تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی
عطار
آیا دلی خوش است در آن سوی دیگرت ؟
آه ای زمانه نیست مگر خوی دیگرت؟
شکر خدا که طاقت یکدرد تازه هست
بالا اگر نیامده آن روی دیگرت
این بار سنگ کیست که بر سینه می زنی
می سنجی ام به سنگ و ترازوی دیگرت
پروانه را به آتش حسرت گداختی
چون شمع می کشیم به سوسوی دیگرت
شب با خیال اوست که خوابم نمی برد
غلتی بزن زمانه! به پهلوی دیگرت
سید مهدی ابوالقاسمی
دشت چشمت پُرِ آواز بهار
غزلی از لب ایوان خیال
تو غزل واره ی احساسی و من
کودکِ لالِ پریشان احوال
علی ایلکا
امشب برای ماندنِ من دست و پا بزن
امشب مرا بغل کن و هِی التماس کن
آنسوی حس و حال خودت را نشان بده
من را از این تلاشِ مضاعف خلاص کن
امشب کنارِ خلوتِ بی های و هوی ِ خود
هم بغضِ ساز و زخمه ی این پیرِ چنگی ام
آنقدر در سکوتِ خودم غوطه ور شدم
انگار بر مزارِ خودم شیرِ سنگی ام
من چشم های منتظرش را شناختم
می خواستم به روی خودم هم نیاورم
فریاد می زدم به خدا , آسمان , که های
من با کدام اخترِ نحست برابرم ؟
جوری که هیچ قصه به پایان نمی رسد
باید زِ دورِ باطلِ هر قصه یاد کرد
تسلیمِ این مثلثِ ناحق نمی شوم
دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد
وقتی که نیستی و دلم شور می زند
دشتی ترین ترانه که الهام می شود
چشمِ تو در تلاقیِ چشمانِ دیگریست
اینجا کسی به عشقِ تو بدنام , می شود
آنقدر خسته ام که اگر دستِ سرنوشت
اینبار هم , تمامِ مرا زیر و رو کند
باید کسی به جای من این خاطرات را
با شعر های تلخِ خودش بازگو کند
لعنت به لحظه ای که پدر با دو دستِ خویش
یک دست نان و دستِ چپم یک مداد, داد
بابا ببین مدادِ تو با من چه کار کرد
بابا ببین که دخترکت را , به باد داد
حالا دوباره نوبتِ تنبیهِ من شده
من را به حس و حالِ سکوتت دچار کن
بعدا نگو که : شعر سرم را به باد داد
حالا بیا و درد و دلم را مهار کن
ما عاشقانه های سیاسی نوشته ایم
جایی که زخم پشتِ سرِ زخم می شکفت
این داستانِ واقعی ِ نسلِ ما دو تاست
وارطان سکوت کرد , و نازلی سخن نگفت *
ساقی سلیمانی
منم یا رب در این دولت که روی یار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار میبینم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبهای مرغی شکرگفتار میبینم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار میبینم
زمین بوسیدهام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق میبوسم رخ دلدار میبینم
چه طاعت کردهام گویی که این پاداش مییابم
چه فرمان بردهام گویی که این مقدار میبینم
تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار میبینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
کدام آلاله میبویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار میبینم
ز گردون نعره میآید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار میبینم
سعدی
به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بسـت، اما دوستت دارم
پر از شور و شعف با سر به سـویت میدوم چون رود
تو دریا باش تا خـود را به آغوش تو بسپارم
دلآزار اسـت یا دلخواه مایـیم و همـین یک دل
ببر یا بازگردان من به هر صـورت زیانکارم
ملامت میکـنندم دوسـتان در عشـق و حق دارند
تو بیزار از منی اما مگـر من دسـت بردارم!
تو خواب روزهای روشـن خود را ببـین ای دوست
شبـت خوش گرچه امشـب نیز من تا صبح بـیدارم
فاضل نظری
عجیب است
که گاهی
رفتن یک نفر را
برای چند لحظه تماشا می کنی
و بعد از آن
یک عمر
از تمام آمدن ها بیزار می شوی!
انگار بعضی ها
آنقدر قدرت دارند که
می توانند با یک بار رفتنشان
تمام دنیا را
در چمدانی با خودشان ببرند..
"علیرضا اسفندیاری"
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
حامد عسکری
میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
برای آنکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم*
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان درآوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
سعید بیابانکی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود
افشین یداللهی