شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها - شهریار


طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانیها


شهریار


رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما - سعدی


رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما


سعدی


 

نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی - شهریار


نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی

من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی

یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی

به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست

که غزالی به نوای نی محزون بچرانی

از سرهر مژه ام خون دل آویخته چون لعل

خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی

گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم

ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی

از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است

چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی

اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند

ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی

تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند

شهریارا تو بدان تشنه جان سوخته مانی

 

شهریار


اگر تو فارغی از حال دوستان یارا - سعدی


اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

 

سعدی

 


چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی - شهریار


چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی

چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم

برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی

به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم

که تا تو باشی و غیری به جای من نگزینی

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم

به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

نگین حلقه رندان شدی که تا بدرخشد

کنار حلقه چشمم به هر نگاه نگینی

کسی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت

چو من نداده چه داند که غارت دل و دینی

خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما

چه می کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد

تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی

تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم

که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی

 

شهریار


صوفی بیا که آینه صافیست جام را - حافظ


صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

 

حافظ


صلاح کار کجا و من خراب کجا - حافظ


صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


حافظ


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را - حافظ


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

 

حافظ


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را - سعدی


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

 

سعدی

 

ساقیا برخیز و درده جام را - حافظ


ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

حافظ


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد - سعدی


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لاجفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

 

سعدی


به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش - هاتف اصفهانی


به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی

بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 هاتف اصفهانی


در سرم عشق تو سودایی خوش است - عراقی


در سرم عشق تو سودایی خوش است

در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب

بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت

در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من

یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت

بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی والهٔ روی تو شد

در میان خلق رسوایی خوش است

 

عراقی



روی تو خوش می‌نماید آینه ما - سعدی


روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

دست فرومایگان برند به یغما

 

سعدی


مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو - حافظ


مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

حافظ