شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

روز مبادا - قیصر امین پور


وقتی تو نیستی

نه هست های ما

 

چونانکه بایدند

 

نه بایدها...

 

مثل همیشه آخر حرفم

 

وحرف آخرم را

با بغض می خورم

 

عمری است

 

لبخندهای لاغر خود را

 

دردل ذخیره می کنم:

 

باشد برای روز مبادا!

 

اما

 

در صفحه های تقویم

 

روزی به نام روز مبادا نیست

 

آن روز هرچه باشد

 

روزی شبیه دیروز

 

روزی شبیه فردا

 

روزی درستمثل همین روزهای ماست

 

اما کسی چه می داند؟

 

شاید

 

امروزنیز روزمبادا

 

باشد!

 

وقتی تونیستی

 

نه هست های ما

 

چوانکه بایدند

 

نه بایدها...

 

هرروز بی تو

 

روز مباداست!

 


قیصر امین پور



کاش چون پاییز بودم - فروغ فرخزاد


کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,

آفتاب دیدگانم سرد می شد,

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,

وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,

شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد,

در شرار آتش دردی نهانی.

نغمه ی من ...

همچو آواری نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.

پیش رویم :

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر :

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام :

منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.

کاش چون پاییز بودم

 

  

فروغ فرخزاد

 


جنگ - حامد ابراهیم پور


جنگ را

به خیال آغوش تو

تاب می آورم

مرگ را

به هوای لبخندت

پنجره ها را ببند زن شهریور !

 

صدای باد

صدای زخم

صدای سایه می آید

 

از خیابان می ترسم

و کودکان اخم آلودی

که تفنگ هایشان را

سوی چشم های تو

 نشانه رفته اند

 

از شهر می ترسم

و سایه هایی داس به دست

که در کوچه هایش

بالا می آورند

 

از خودم می ترسم

و شعرهایی

که تو شیرشان داده ای

 

مرگ را به هوای تو تاب می آورم

موهایت را

کوتاه کن

ناخن هایت را

حرف هایت را

کوتاه کن

 

گوشه ی اتاق را بکن

تا بوسه هایمان را

دفن کنیم

گوشه ی حیاط را بکن

تا برادرهایمان را

دفن کنیم

گوشه ی شهر را بکن

تا خانه ی مان را دفن کنیم

 

هیچ کس نباید بفهمد

تو اینجایی

پرده ها را بکش

زن شهریور

 

حامد ابراهیم پور



هر که بی دوست می‌برد خوابش - سعدی


هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

 

سعدی


نیایش - قیصر امین پور


مبادا آسمان بی‌بال و پر بار

مبادا در زمین دیوار بی‌در

 

مبادا هیچ سقفی بی‌پرستو

مبادا هیچ بامی بی‌کبوتر

 

قیصر امین پور

 

به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران - هاتف اصفهانی


به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران

گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد

وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن

سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من

به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران

 

هاتف اصفهانی


مثل هیچ کس - افشین یداللهی


به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی

بدونم(بی تو تنهام)هرچی باشم،بی تو هیچم ، بدونم فرصت بودن تو بودی

 همه دنیا بخواد و تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره ، تمومه

همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه

پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم

تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم

فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه

به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه

 

 

افشین یداللهی


عاشقانه


آن‌که می‌گوید دوستت می دارم
خُنیاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آن‌که می‌گوید دوستت می دارم
دل اندُهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود.

احمد شاملو
31 تیر 58

از دفتر: ترانه های کوچک غربت
کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388


بازت ندانم از سر پیمان ما که برد - سعدی


بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد

جز چشم تو که فتنه قتال عالمست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد


سعدی


کسی به عیب من از خویشتن نپردازد -سعدی


کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد

فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی

نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد

نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی

در آفتاب جمالت چو موم بگدازد

چنین پسر که تویی راحت روان پدر

سزد که مادر گیتی به روی او نازد

کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش

چو لشکری که به دنبال صید می‌تازد

کدام گل که به روی تو ماند اندر باغ

کدام سرو که با قامتت سر افرازد

درخت میوه مقصود از آن بلندترست

که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد

مسلمش نبود عشق یار آتشروی

مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد

مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ

که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد

خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی

دلی که از تو بپرداخت با که پردازد

 

سعدی


هرچی آرزوی خوبه مال تو - افشین یداللهی


هرچی آرزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داریم مال من

 

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من

 

منم و حسرت با تو ما شدن

تویی و دلهرم از رها شدن

 

آخر غربت دنیاست مگه نه

اول دو راهی آشنا شدن

 

تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود

دلتو شکسته بودن همه ی قصه همین بود

 

میتونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا

اما بیدارمو بی تو مثه تو تنهای تنها

 

هرچی آرزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داری مال من

 

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من

 

هرچی آرزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داری مال من

 

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من


افشین یداللهی


بهار یعنی از این لحظه حرف تو باشد - رزیتا نعمتی


بهار یعنی از این لحظه حرف تو باشد

گُلی میان دو سنگ پیاده‏رو باشد

 

تو از سفر برسی واکنی بساطت را

همیشه روی زمین آسمان وِلو باشد

 

علف درون ستون‏های نیمکت بدمد

پرنده در سخنش اهل شعر نو باشد

 

بهار می‏رسی ای میوه بهشتی من

اگرچه ساعت مردم عقب جلو باشد

 

بیا که برگ درختان عمر می‏ترسند

که فصل آمدنِ تو پس از درو باشد

 

رزیتا نعمتی



من با غزلی قانعم و با غزلی شاد - محمد علی بهمنی


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

 


 محمد علی بهمنی


دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت - عراقی


دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت

گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید

یا رخ خوب نگاری دید رفت

هرکجا شکرلبی دشنام داد

یا نگاری زیر لب خندید رفت

در سر زلف بتان شد عاقبت

در کنار مهوشی غلتید رفت

دل چو آرام دل خود بازیافت

یک نفس با من نیارامید رفت

چون لب و دندان دلدارم بدید

در سر آن لعل و مروارید رفت

دل ز جان و تن کنون دل برگرفت

از بد و نیک جهان ببرید رفت

عشق می‌ورزید دایم، لاجرم

در سر چیزی که می‌ورزید رفت

باز کی یابم دل گم گشته را؟

دل که در زلف بتان پیچید رفت

بر سر جان و جهان چندین ملرز

آنکه شایستی بدو لرزید رفت

ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟

دلبرت یاری دگر بگزید رفت


عراقی


هرچند پیش روی تو غرق خجالتند - اصغر معاذی


هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند
آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند
دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند
دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
 

 

اصغر معاذی